یکی بود یکی نبود. در پرکنهی هند روباه بدجنسی بود که نزدیک دهی در جنگلی زندگی می کرد. یک روز به ده آمد تا شکاری به دست بیاورد. هرچه گشت، چیزی به دستش نیامد. در این میان به دکان رنگرزی رسید. صاحب دکان آنجا نبود و چند تا دیگ بزرگ رنگاب آنجا بود. روباه به خیال آنکه در آن دیگها گوشت و خوراکی پیدا میشود، خودش را به یکی از آنها رساند و پرید توش. دید جز رنگ توی دیگ به این بزرگی، چیز دیگر نیست. به زحمت از دیگ بیرون آمد ولی از رنگ، پوستش نیلی سیر شده بود که دم به سیاهی میزد. سرافکنده به جنگل برگشت. کنار جنگل، در پشت بام اصطبلي، طاووس و خروس و یک دسته پرندههای دیگر را دید. همانجا نشست و سرش را به پیش انداخت و شروع کرد به ورد خواندن و نالیدن و از خدا خواهش آمرزش کردن، تا آنجا که از حال رفت و روی زمین بیهوش افتاد. طاووس و خروس وقتی این را دیدند، به هم گفتند: «بیگمان این بیچاره مثل روباههای دیگر نیست. از رنگ پوستش هم پیداست که اهل ریاضت است.» از بالای بام آمدند پایین و آب به سر و بدن روباه زدند تا به حال آمد چشمش را باز کرد و گفت: «از من دور شوید، مرا به حال خود بگذارید.»
طاووس و خروس گفتند: «ما میخواهیم بدانیم از کس و کار شما کسی مرده است که سیاهپوش شدهای و به یادش ناله و زاری میکنی؟ یا چیزی از دست دادهای که این جوری توی سوز و بریزی؟ روباه گفت: «نه. از کس و کار من کسی نمرده. من گرفتار حال خودم هستم. من روزگاری است که پیمان بستهام خون جانوری را نریزم و آزاری به جنبندهای نرسانم و همیشه سرگرم ورد و نماز باشم و حالا هم با جامهی سیاه به مزگت (خانهی خدا) میروم.»
طاووس و خروس نگاهی به هم کردند و به روباه گفتند: «اگر دستور میدهی، ما هم با تو در این راه همراه باشیم.»
روباه گفت: «نه. بهتر است که من تنها باشم، برای این که تو، ای خروس! همیشه میخواهی غوغاگری کنی و آواز بخوانی و تو، ای طاووس! میخواهی خودنمایی کنی و پاکوبان دور خود بچرخی و برقصی. اما من دیگر از این کارها خوشم نمیآید و هرکس این کارها را بکند، بد و بیدینش می دانم.»
طاووس و خروس گفتند: «ما دلمان میخواهد که با تو باشیم و حال تو را پیدا کنیم و بدان اگر ما را با خودت ببری، خوشنودی دل تو را میخواهیم و هرچه بگویی، آن را میکنیم.»
روباه گفت: «ببینیم و بگوییم.»
او به جلو و طاووس و خروس را دنبال او، رو به مزگت به راه افتادند. پرندههای جنگل و آبادی هم تا یک میدان آنها را بدرقه کردند. رفتند، رفتند تا به کنار رودخانهای رسیدند. در آنجا، بالای درختی دو تا طاووس ماده بود. تا چشم این طاووس به آنها خورد، چترش را باز کرد و بنا کرد چرخیدن، روباه رو کرد به خروس و گفت: «میبینی این ناخداترس را، با آنکه با من پیمان بست که چتر وا نکند و نرقصد، باز چشمش تا به دو تا طاووس افتاد، گفتهی من و پیمان خودش از یادش رفت؟ بگو ببینم ای خروس! یا این بیدین چه باید کرد؟»
خروس گفت: «باید سرش را از تن جدا کرد.»
روباه گفت: «آفرين! درست گفتی»
جست و سر طاووس را کند. گوشتش را خورد. جانی گرفت و سر دماغ شد. از آن به راه افتادند و رفتند تا غروب شد. روباه گفت: «ای خروس! شب را باید همینجا به روز بیاوریم. این نزدیکی غاری است. می رویم آنجا.»
خروس گفت: «من نمی توانم توی غار بخوابم، من باید روی شاخهی درخت بخوابم.»
روباه گفت: ای بیدین میخواهی بروی بالای درخت تا مرغ ها را تماشا کنی و بروی تو چشم چرانی؟ نمیشود. باید در غار خوابید.»
خروس خواه و ناخواه دنبال روباه روانهی غار شد. نزدیک سحر خروس به عادت خود بانگ کشید و قوقولو قوقو را سر داد که روباه از خواب پرید و گفت: «ای خروس! مگر من به تو نگفتم آواز خوانی را ول کن، چرا صدات را سر دادی؟ شرم نداری که در راه مرگت دست از آواز و رامش برنمیداری؟ همان جوری که دربارهی طاووس دستور دادی، با تو همان جور رفتار می کنم.»
خروس گفت: «من کار بدی نکردم. آواز خواندن نهادی من است. من نمیتوانم نخوانم.»
روباه گفت: «گوشت خواری هم نهادی من است. من نمیتوانم گوشت نخورم.»
جست و سر خروس را کند و او را هم خورد. چند روزی توی جنگلها میگشت تا دوباره گرسنگی بهاش زور آورد و برگشت به جای اولیاش.
پرندهها تا او را دیدند، دورش را گرفتند و خوشحالی کردند و سراغ طاووس و خروس را ازش گرفتند. گفت: «آنها شور دیگری پیدا کردند. در نمازخانه ماندند و خدمتگزار شدند و خیلی هم به شما سلام رساندند و آرزو دارند که شما هم مثل آنها بشوید و بی آنها را بگیرید.»
باری، به همان افسونهایی که بلد بود، یک دستهی دیگر از پرندهها را دنبالش انداخت و چاووش خانهی خدا شد. آمد، آمد تا رسید به آن جایی که طاووسها ماده بودند و آن طاووس را سرکنده بود و خورده بود. طاووسها گفتند: «ای پرندهها! گول این سالوس را نخورید. این شما را در راه خواهد خورد. مزگتی که شما را به آن راهنمایی میکند، شکمش است. همانطوری که آن طاووس را خورد. هنوز پرهای قشنگ آن طاووس روی زمین ریخته است.»
مرغها رفتند، دیدند درست است. ناگهان خروس صحرایی که در میان آنها بود، پرید بالای درختی و فریاد کشید و همه پرندهها را به کمک خواست. همه آمدند. دور روباه را گرفتند و آن قدر نوکش زدند تا کور شد و مرد و به سزای خودش رسید.
- کتاب: افسانههای کهن ایرانی
- نویسنده: فضل الله مهتدی
- ترجمه: محمد قاسمزاده
- نشر: هیرمند