همه ما به مثابه مشتی استخوان گم شده در بیابان راهمان را آغاز میکنیم؛ اسکلتی قطعه قطعه شده زیر شنها کار ما این است که اجزای اسکلت را پیدا کنیم و به هم وصل نماییم. این روندی طاقت فرساست و زمانی به نحو احسن انجام میشود که ظهر هنگام باشد و سایهها مستقیم باشند، چرا که این کار دقت زیادی را طلب میکند. ماده گرگ چیزی که ما به دنبالش هستیم - یعنی نیروی نابودنشدنی زندگی، یا استخوانها - را به ما نشان میدهد.
کار ماده گرگ را میتوان تجلی یک معجزه دانست. کار او به ما نشان میدهد که چه چیزی برای روح خوب است. این داستان رستاخیز ارتباط عمیق و درونی با زن وحشی است. کار او به ما وعده میدهد که اگر آواز صحیح را بخوانیم، میتوانیم بقایای روحيِ روح وحشی را فرا بخوانیم و او را از نو به شکلی حیاتی درآوریم.
ماده گرگ بر فراز استخوانهایی که گردآورده آواز میخواند. آواز خواندن یعنی استفاده از صدای روح. یعنی دَم زدن از حقیقت قدرت خود و نیازهای خود یعنی دمیدن روح به چیزی که بیمار یا نیازمند احیاست. این کار با فرو رفتن در ژرفترین حالت عشق و احساس صورت میگیرد، تا زمانی که آرزوی شخص برای رابطه با خویشتن وحشی برآورده و سیراب شود، و از آن پس از چارچوب ذهني روح خویش سخن بگوید. این یعنی آواز خواندن بر فراز استخوانها. ما نباید مرتکب این خطا شویم و بکوشیم احساس عشق را با همه عظمت آن در وجود معشوق بجوییم، چرا که کار زنانه جستجو و خواندن سرود آفرینش کاری انفرادی است. کاری که در بیابان روح سامان میپذیرد.
اکنون بیایید خود ماده گرگ را مدنظر قرار دهیم، در فرهنگ اصطلاحات نمادین روح، نماد پیرزن شایعترین شخصيت تمثیلی جهان است. سایر نمادها عبارتاند از مادربزرگ و پدربزرگ، بچه آسمانی، حيلهگر، ساحر و ساحره، دختر و جوان، زن قهرمان و مرد جنگجو، و زن ابله و مرد ابله. اما شخصیتی مانند ماده گرگ را میتوان از لحاظ ماهیت و تأثیر آن کاملا متفاوت دانست، چرا که نماد ریشه مغذي كل نظام غریزی است.
در جنوب غرب آمریکا تمثیل پیرزن به عنوان «ان که می داند» نیز درک اولین بار زمانی که در کوهستانهای سانگره دکريستوی نیومکزیکو در زیر قله لویو زندگی میکردم، «آن که می داند» را شناختم. در آنجا جادوگر پیری از اهالی رائچوس به من گفت «آن که می داند» همه چیز را درباره زنان میداند، و اینکه او زنان را از چین کف پای آسمانیاش خلق کرده است، و به همین خاطر است که زنان موجوداتی دانا هستند، چرا که آنها ذاتاً از پوست کف پا، که همه چیز را حس میکند، خلق شدهاند. حقیقت دارد که پوست کف با حساس است. یک بار یکی از زنان قبيلة متمدن شده کیچه به من گفت که اولین بار در بیست سالگی کفش به پا کرده و هنوز هم عادت ندارد با چشمهای بسته، یعنی کفش به پا، راه برود.
طی قرون متمادی، جوهر وحشیای که در طبیعت ساکن است به اسامی گوناگون خوانده شده و میان تمامی اقوام مشترک است. برخی از اسامی قدیمی او از این قرار است: «مادر روزها» همان مادر خالق و خدای تمام موجودات و تمام اعمال و چیزها، از جمله آسمان و زمین است: «مادر نیکس» حاکم بر تمام چیزهای تیره و سیاه است؛ «دورگا» آسمانها و بادها و افکار انسانها را که تمامی واقعیات از آن ناشی میشود، تحت اختیار دارد، «کوتلیکو» جهان تازه را که مانند بچهها بازیگوش و مهارناشدنی است به دنیا میآورد، اما او نیز مانند ماده گرگها برای مهار بچه گوش او را به دندان میگیرد؛ «هکات» یا دورانديش پير «مردمش» را میشناسد و بوی خاک حاصلخیز و نفس خدا از او برمیخیزد، و تعداد بسیار بسیار دیگری هم هست، اینها تصاویری هستند از آنچه و آنکه در زیر تپه، در آن سوی بیابان و در اعماق زندگی میکند.
نام او هرچه که باشد، نیرویی که ماده گرگ تجسم آن است، گذشته شخصی و گذشته دیرین را ضبط و ثبت میکند، چرا که او نسلهای متمادی زنده مانده و پیرتر از زمان است. او بایگان نیّات زنانه است. حافظ سنن زنانه است. بینیاش آینده را بو میکشد. چشم دورنگر و شیری رنگ پیرزن فرتوت و دنیادیده را دارد. بهطور همزمان در امتداد زمان به جلو و عقب میرود و با رقص خود توازن دو طرف را حفظ میکند.
این پیر، «آن که می داند»، در درون ماست. او در عمیقترین نقطه روح و روان زنان، و در خویشتن وحشی دیرین و حیاتی زندگی و رشد میکند. خانه او آنجایی در زمان است که روح زنان و روح گرگها با هم ملاقات میکنند - مکانی که ذهن و غرایز در هم میآمیزند، جایی که ژرفترین حیات زن، زندگی دنیوی او را تغذیه میکند. آنجا نقطهای است که من و شما یکدیگر را میبوسیم، جایی که زنان با شور و نشاط تمام با گرگها میدوند.
این زن پیر میان دو جهان عقل و افسانه میایستد. او پاشنهای است که این دو جهان بر روی آن میچرخند. این پهنه میان دو جهان همان مکان وصفناپذیری است که همه ما به محض تجربه کردن، آن را میشناسیم. اما اگر کسی بکوشد از در جبر درآید، میلغزد و تغییر شکل میدهد . مگر زمانی که ما از طریق شعر، موسیقی، رقص و یا قصه به این وادی راه یابیم.
گفته میشود که نظام ایمنی بدن ریشه در این سرزمین روحی اسرارآمیز دارد و نیز همه تصاویر تمثیلی و اسرار آمیز و کششهای انسان از جمله عطش برای خدا، میل به رمز و رازها، و تمام غرایز مقدس و نیز دنیوی از اینجا نشئت میگیرد. برخی میگویند سوابق بشریت، ریشه نور، و حلقه تاریکی هم در اینجاست. آنجا خلا نیست، بلکه مکان اسرار آمیزی است که در آن چیزها هم هستند و هم نیستند، جایی که سایهها جسميت دارند و جسم چون نور شفاف است.
آنچه در مورد این سرزمین قطعی است این است که سرزمینی است کهن... کهنتر از اقیانوسها، سرزمینی است از لی و بی زمان رگه ای است که کهنالگوی زن وحشی پرورندة آن است رگهای که ریشه در روح غریزی دارد و هرچند در رویاها و تجارب خلاق ما میتواند اشکال متعددی به خود بگیرد، از جنس رگه مادر، دختر، زن معمولی نیست. او کودک درون هم نیست. او ملکه، شیرزن، عاشق و پیشگو نیست. او همان است که هست. او را «آن که میداند» بخوانید. او را ماده گرگ بخوانید، او را به اسامی والا یا به اسامی پست بخوانید، و را با اسامی جدیدتر و با اسامی قدیمیترش بخوانید - باز همان چه که هست میماند.
زن وحشی به مثابه یک کهن الگو، نیروی بیهمتا و بیکرانی است که انبوهی از عقاید، تصاویر ذهنی، و ویژگیها را برای بشریت حمل میکند. کهنالگو همه جا وجود دارد، و با این حال به مفهوم متعارف قابل رؤیت نیست. آنچه در تاریکی میتوان از او دید، لزوماً در روشنایی روز قابل مشاهده نیست.
شاهد حضور این کهنالگو را در تصاویر ذهنی، نمادهای موجود در قصهها ادبیات، شعر، نقاشی و مذهب میتوان یافت. ظاهراً پرتو او، آوای او، و عطر او باید ما را برانگیزد تا فکر کردن به مسائل سطحی و بیارزش را کنار بگذاریم و گهگاه همسفر ستارگان شویم.
در قلمرو ماده گرگ، جسم خاکی په قول تونی مافیت شاعر حیوانی نورانی است و نظام ایمنی بدن، بنا به روایت قصهها، در اثر تفکر آگاه تقویت یا تضعیف میشود، در قلمرو ماده گرگه ارواح به مثابه شخصیتهای داستانی ظاهر میشوند و صدای اسطورهاي روح ژرف به مثابه شاعر و سروش غیب سخن میگوید. در این مکان چیزهایی که از ارزش روحی برخوردارند و زمانی مرده بودند میتوانند احیا شوند. همچنین مایه اصلی تمام قصههایی که تاکنون در جهان وجود داشته، باتجربه یک نفر در اینجا در این سرزمین روحی وصف ناپذیر و با تلاش یک نفر برای نقل آنچه اینجا برای او رخ داده، آغاز شده است.
نامهای گوناگونی بر این نقطه نمعلوم میان دو جهان نهادهاند. یونگ آن را ناخوداگاه قومی، روح عینی و ناخودآگاه روانی یا سایکوئید - به معنی لایة وسیعتر روان – مینامید. او ضمیر ناخودآگاه را مکانی میدانست که جهانهای زیستشناختی و روانی هر دو از آن سرچشمه میگیرند، و زیستشناسی و روانشناسی میتوانند در آنجا با یکدیگر بیامیزند و بر هم اثر بگذارند. در سرتاسر خاطره بشری این مکان - که میتوانید آن را سرزمین رویا، یا خانه موجودات اسرار آمیز، و یا شکاف میان دو جهان بنامید - همان مکانی است که در آن دیدارهای معجزهها، تخیلات، الهامها، و شفاهای کل طبیعت رخ میدهد.
این مکان گنجینه روحی عظیمی را به انسان منتقل میکند، اما باید با آمادگی قبلی به آن نزدیک شد، چرا که ممکن است انسان وسوسه شود و در جذبه و لذت ناشی از حضور در آن غرق شود. شاید واقعیت موجود در قیاس با آن کمتر هیجانانگیز به نظر برسد. به این مفهوم، این لایههای عمیقتر روح میتوانند به دام لذت بخشی بدل شوند که افراد تلوتلوخوران و با عقاید تا پایدار و حضوری اثیری از آنجا باز گردند. اما هدف از رفتن به آنجا این نیست. هدف این است که شخص در بازگشت کاملاً در آبهای حیاتبخش و آگاهکننده شسته شده و یا غوطه خورده باشد - چیزی که پوست و گوشت ما را آکنده از عطر الهی میکند.
هر زنی به طور بالقوه به این رودخانه زیر رودخانه دسترسی دارد. زنان از طریق مراقبه عمیق، رقص، نوشتن، نقاشی کردن، عبادت کردن، آواز خواندن، طبل زدن، تجسم خلاق، و یا هر فعالیتی که مستلزم آگاهی شدیداً دگرگون یافته باشد، به آنجا میرسند. زنان از طریق آرزوها و جستجوی چیزی که از گوشه چشم میتوانند ببینند، به آنجا میرسند. از طریق هنرهای بسیار خلاق، از طریق انزوای عمدی، و با تمرین هرکدام از هنرها به آنجا میرسند. با این حال حتی با این اعمال هنرمندانه نیز بخش اعظم آنچه در این جهان بیکران رخ میدهد، تا ابد در پرده اسرار باقی میماند، چرا که آنجا قوانین فیزیکی و قوانین عقلانی، به صورتی که ما میشناسیم، در هم میشکند.
داستان ماده گرگ