پیرزنی بود که هیچ بچهای نداشت. هرچه هم نذر و نیاز میکرد، بچهدار نمیشد. روزی به شوهرش گفت: «من دلم میخواهد که هر طور هست، بچهای داشته باشم، حتی اگر مثل کدو، دست و پا نداشته باشد.»
این حرف را گفت و از قضا بعد از مدتی بچهدار شد؛ درست مثل کدو! شوهرش وقتی این را دید، از آن شهر فرار کرد و رفت. اما پیرزن با کدو ساخت. کدو روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد و مادرش را توی زحمت میانداخت و هیچ آرام نداشت. تا این که مادر کدو را به مکتب فرستاد. مکتب او - مکتب ملاباجی پهلوی - خانه پادشاه بود. پسر پادشاه هر روز از غرفهٔ قصر مکتبخانه را تماشا میکرد. روزی دید که در میان بچهها یک کدو است که قل میخورد. روز دیگر دید که در همان کدو، دختری ماهروی و زیبا - از ماه شب چهارده بهتر- درآمد و رفت بالای داربست مو، انگور چید و خورد. بعد آمد پایین و رفت توی کدو، پسر پادشاه، یک دل نه صد دل عاشق او شد. فردا که دختر از کدو درآمد و رفت بالای داربست، پسر پادشاه روی پشتبام آمد و خودش را به نزدیکی دختر رساند. انگشتر خودش را در دست دختر کرد و دید که درست اندازهٔ انگشت میانیاش است. به خانه برگشت و به مادرش گفت: «من زن میخواهم و زنی هم میخواهم، که این انگشتر اندازهٔ انگشتش باشد!»
مادر شاهزاده، انگشتر را به دست گیسسفیدش داد و او را با چند کنیز به خانهها فرستاد تا ببیند انگشتر به انگشت چه کسی میرود. آنها چند روز خانهها را زیر و رو کردند و کسی را پیدا نکردند، که انگشتر اندازه انگشتش باشد، تا رسیدند به خانهٔ پیرزن، در زدند و پرسیدند: «در این خانه دختر هست؟»
- دست به دلم نگذارید که من بعد از نذر و نیاز که از خدا بچه خواستم، کدو به من داد!
گیس سفید گفت: «کدو را بیاور ببینیم.»
کدو را آورد و آنها بنا کردند به خندیدن. آنها برای پیرزن تعریف کردند که ما دنبال دختری میگردیم، که این انگشتر اندازهٔ انگشتش باشد و هنوز پیدا نکردهایم. تا این حرف را زدند، دستی از کدو بیرون آمد. همگی متحیر ماندند. آنها انگشتر را به انگشت دست کردند و دیدند اندازهٔ انگشت دست بیرون آمده، درست است! بازگشتند و برای شاهزاده اتفاق رخ داده را گفتند. شاهزاده گفت: «بروید، همان را بیاورید.»
هنگامی که رفتند و کدو را آوردند، پادشاه و همسرش، اوقاتشان تلخ شد ولی پسر گفت: «الا و للا، که من همین را میخواهم.»
پس به ناچار، کدو را برای پسر پادشاه عقد کردند. در شب عروسی پسر پادشاه شمشیرش را کشید که باید از کدو بیرون بیایی. دختر از کدو که بیرون آمد، همه از زیبایی و قشنگیاش خیره شدند. پادشاه و زنش هم خیلی خوشحال شدند. به مادر کدو هم خبر دادند و او هم خیلی خوشحال شد و بعد از آن هر از گاهی سری به دخترش میزد.
یک روز که برای دیدن دخترش میرفت، در راه به یک شیر برخورد شیر خواست او را بدرد. پیرزن گفت: «حالا مرا نخور، بگذار، من بروم دخترم را ببینم. اگر خواستی هنگام برگشت مرا بخور.» شیر پذیرفت. از پهلوی شیر که رد شد، به گرگ رسید. گرگ هم خواست او را بخورد و او به گرگ هم همان حرف را زد. از کنار گرگ هم رد شد، به یک دیو رسید، به او هم همان حرفها را گفت و بالاخره، رسید به خانهٔ دخترش. دو سه روزی آنجا بود. وقتی که خواست برگردد، دختر دید که مادرش خیلی به فکر فرورفته است. از او پرسید: «به چه اینقدر فکر میکنی؟»
مادر هم اتفاقات رخ داده را گفت. دختر گفت: «من مشکل تو را حل میکنم.»
رفت و کدوی خودش را آورد و گفت: «برو توی این کدو، قِل قِل بزن برو تا خانه. پیرزن رفت توی کدو. قلش دادند تا رسید به دیو، دیو گفت: «کدو تق تقی، خاله لق لق، چشم کورت ندیده پیرزن قد خمیده؟»
کدو گفت: «به آتش غلغل ندیدم، به شاخ سنبل ندیدم، قِلم بده، میخوام برم.»
و رد شد، به گرگ که رسید، همان حرفها را گفت و شنید و گذشت. اما وقتی که رسید به شیر، به جای این که قِلش بدهد، بلندش کرد و او را به زمین زد. کدو شکست، پیرزن هم افتاد بیرون و خوراک شیر شد!
البته احتمالاً متوجه شدید که این افسانه هم شاخهای از قصهٔ کدو قلقلهزن است. در بعضی جاها میگویند در ابتدا قصه از جای دیگری گرفته شده و خودش یک افسانه شیرین دور و درازی است که آن را هم در مطالب دیگر برایتان مینویسم.
- کتاب: افسانههای کهن ایرانی
- نویسنده: فضل الله مهتدی
- ترجمه: محمد قاسمزاده
- نشر: هیرمند