«ریش آبی» قصهای است با این مضمون. در آمریکای شمالی بهترین نسخههای قصه «ریش آبی» نسخه فرانسوی و آلمانی آن است. اما من نسخه خودم را که در آن روایت فرانسویها و اسلاوها با هم ترکیب شده، ترجیح میدهم. این روایتی است که عمهام، کتی، که در سیبراک در نزدیکی دو مبووار مجارستان زندگی میکرد، برایم تعریف کرده است. در میان زنان قصه گوی کشاورز، قصه «ریش آبی» با نقل حکایت در مورد کسی شروع میشود که او هم کسی را میشناخت که آثار وحشتناک ویرانگریهای ریش آبی را دیده بود. حالا قصه را شروع میکنیم.
تکه ریشی هست که در صومعه راهبههای سفیدپوش کوهستانهای دور نگهداری میشود. کسی نمیداند که این تکه ریش چطور به صومعه آمده. بعضیها میگویند راهبهها بودند که بقایای جسد صاحب آن را سوزاندند، زیرا هیچ کس دیگر به آن دست نمیزد. معلوم نیست که چرا راهبهها باید چنین یادگاریای را نگاه دارند، اما این حقیقت دارد. دوستِ دوست من خودش با چشم خودش آن را دیده است. او میگوید رنگ ریش، آبی است. یعنی در واقع نیلی است. مثل یخ روی دریاچه آبی است. مثل سایه حفرهای در شب آبی است. این ریش زمانی متعلق به مردی بود که میگویند جادوگری شکست خورده بود، مردی قوی هیکل که چشمش به دنبال زنها بود؛ مردی که به اسم «ریش آبی» معروف است.
میگویند او در آنِ واحد عاشق سه خواهر بود. اما آنها از ریش او با آن رنگ آبی غیر عادی میترسیدند و وقتی صدایشان میکرد، پنهان میشدند. او برای اینکه دل آنها را به دست بیاورد، به گردش در جنگل دعوتشان کرد و سه اسب را که با زنگوله و روبانهای قرمز آذین شده بودند، برای خواهرها آورد. بعد آنها را به اتفاق مادرشان سوار اسب کرد و راهی جنگل شدند، آن روز به آنها خیلی خوش گذشت و آنها در حالی که سگها جلویشان می دویدند، حسابی اسب سواری کردند. بعد زیر درخت تنومندی توقف کردند و ریش آبی برایشان داستانهای بامزه تعریف کرد و غذاهای خوشمزهای به آنها داد.
خواهرها با خودشان فکر کردند: «خُب، شاید این ریش آبی آدم چندان بدی هم نباشد.»
آنها به خانه برگشتند و در راه مدام میگفتند که چه روز جالبی را گذراندهاند و چقدر به آنها خوش گذشته است. با این حال دو خواهر بزرگتر همچنان شکاک بودند و دوباره ترس به سراغشان آمد و قسم خوردند که دیگر هرگز ریش آبی را نبینند. اما جوانترین خواهر فکر کرد مردی که اینقدر خوش مشرب باشد، آنقدرها هم نباید آدم بدی باشد. او هرچه بیشتر با خودش فکر میکرد، ریش آبی کمتر به نظرش ترسناک میآمد و ریشش هم کمتر آبی به نظر میرسید.
بنابراین وقتی ریش آبی از او تقاضای ازدواج کرد، قبول کرد. او راجع به پیشنهاد ریش آبی خیلی فکر کرد. احساس میکرد دارد با مردی بسیار مؤدب و بانزاکت ازدواج میکند. آنها ازدواج کردند و راهی قلعه ریش آبی در جنگل شدند.
یک روز ریش آبی پیش او آمد و گفت: «من باید مدتی به سفر بروم. اگر دوست داری، می توانی خانوادهات را به اینجا دعوت کنی. شما میتوانید در جنگل اسب سواری کنید، و به آشپزها هم بگو که ضیافتی ترتیب بدهند و هر کاری که دوست دارید بكنید. هر کاری که دلتان خواست بکنید. این هم دسته کلید من. میتوانی هر دری را باز کنی. درِ انبار مواد غذایی، درِ خزانه پولها. هر دری از قلعه را می توانی باز کنی. اما از این کلید کوچک که بالای آن حکاکی شده استفاده نکن!»
همسرش پاسخ داد: «باشد، همین کار را میکنم. برنامه خوبی است، همسر عزیزم. حالا برو و نگران نباش. زود برگرد.» مرد سوار اسب شد و رفت و زن تنها ماند.
بعد خواهران او به دیدنش آمدند. آنها هم مثل همه آدمها از کارهایی که ارباب خانه گفته بود میتوانند در غیابش انجام دهند، خیلی خوشحال بودند. خواهر جوان با شادی به آنها گفت: «شوهرم گفته که هر کاری میتوانیم بکنیم و وارد هر اتاقی که دوست داشته باشیم میتوانیم بشویم، به جز یکی. اما من نمیدانم آن کدام اتاق است. من فقط کلید کوچک آن را دارم و نمی دانم به کدام در می خورد.»
خواهرها تصمیم گرفتند امتحان کنند و ببینند آن کلید به کدام در میخورد. قصر سه طبقه بود و در هر جناح یکصد در بود. آنها تمام کلیدهای دسته کلید را امتحان کردند، از این در به آن در رفتند، و هر دری را که باز میکردند خیلی خوشحال میشدند. پشت یک در انبار آشپزخانه بود و پشت دری دیگر خزانه پولها. پشت درها انواع و اقسام چیزها وجود داشت و هرکدام از دیگری شگفتانگیزتر به نظر میرسید. سرانجام، پس از دیدن همه این عجایب و شگفتیها، به زیرزمین رسیدند و ته راهرو دیواری خالی دیدند.
آخرین کلید، یعنی همان کلید کوچکی که رویش حکاکی شده بود، آنها را گیج کرده بود. با خودشان فکر کردند: «شاید این کلید اصلا به هیچ دری نمیخورد.» در همین موقع صدایی عجیب شنیدند. به آن گوشه نگاه کردند و - خدایا! - دیدند در کوچک بستهای آنجاست. خواستند آن را باز کنند، اما در محکم قفل شده بود. یکی از آنها فریاد زد: «خواهر، خواهر، کلید را بده. این حتما همان دری است که آن کلید کوچکِ عجيب به آن میخورد.»
یکی از خواهرها بدون تأمل کلید را در قفل گذاشت و چرخاند. قفل چرخید و در باز شد. اما اتاق چنان تاریک بود که نمیتوانستند چیزی ببینند.
یکیشان گفت: «خواهر، خواهر، شمع بیاور.» شمع را روشن کردند و وارد اتاق شدند، و هر سه با هم جیغ کشیدند. آن اتاق منجلابی از خون و استخوانهای سیاه شده اجسادی بود که این طرف و آن طرف پراکنده شده بودند. کوهی از کله ها در گوشه و کنار اتاق روی هم چیده شده بود.
آنها به سرعت در را بستند و کلید را از قفل درآوردند و نفس نفس زنان به هم تکیه دادند. وای، خدایا! خدایا!
همسر ریش آبی به کلید نگاه کرد و دید لکهای خون روی آن است. وحشتزده با دامنش آن را پاک کرد، اما لکه خون سر جایش بود. فریاد زد: «وای، نه!» هرکدام از خواهرها کلید را در دست خود گرفت و سعی کرد آن را تمیز کند و به صورت اول درآورد، اما لکه خون همچنان باقی بود.
زن جوان کلید کوچک را در جیبش گذاشت و به طرف آشپزخانه دوید. وقتی به آنجا رسید لباس سفیدش سر تا پا قرمز شده بود، زیرا قطرات خون تیره آرام آرام از کلید میچکید. به آشپز دستور داد: «زود باش، مقداری موی اسب به من بده.» کلید را با موی اسب سایید، اما خون بند نمیآمد. لکه لکه خون قرمز خالص از کلید کوچک میچکید.
زن کلید را برداشت و بیرون دوید، خاکسترهای اجاق را روی آن مالید و حسابی سایید. بعد آن را جلوی حرارت گرفت تا داغ شود. سپس تار عنکبوت روی آن گذاشت تا جریان خون را بند بیاورد، اما هیچ چیز باعث توقف جریان خون نمیشد.
گریه کنان فریاد زد: «خدایا، چه کار کنم؟» بعد خودش جواب داد: «می دانم چه کار کنم. کلید کوچک را دور می اندازم. آن را در گنجه لباسها میگذارم و در را میبندم. این کابوس است. مطمئنم که همه چیز درست میشود.» و همین کار را هم کرد...
صبح روز بعد شوهرش برگشت و وقتی وارد قصر شد به زن جوان گفت: «خب، وقتی من اینجا نبودم اوضاع چطور بود؟»
«خیلی خوب بود، سرورم.»
مرد به آرامی گفت: «انبارهای من چطور بودند؟»
«خیلی خوب بودند، سرورم.»
مرد گفت: «خزانه پولهایم چطور بود؟»
«خزانه پولها هم خیلی خوب بود، سرورم.»
«پس همه چیز خوب بود، نه؟»
«بله، همه چیز خوب بود.»
مرد به نجوا گفت: «خب، پس حالا بهتر است کلیدها را پس بدهی.»
او فوراً فهمید که یک کلید سر جایش نیست و گفت: «آن کلید کوچک کجاست؟»
«من... من ... آن را گم کردم. بله، گمش کردم. داشتم اسب سواری میکردم که دسته کلید افتاد. باید گم شده باشد.»
«زن، با آن کلید چه کار کردی؟»
«من... من.. من یادم نیست.»
«به من دروغ نگو! بگو با آن کلید چه کار کردی؟»
ریش آبی دست خود را روی صورت زنش گذاشت، انگار میخواهد گونههای او را نوازش کند، اما به جای این کار موهای او را چنگ زد و غرید: «تو خائنی!» و او را کف زمین انداخت. «تو به آن اتاق رفتهای، مگر نه؟»
بعد گنجه لباسهای زن را باز کرد و کلید کوچک را دید که از بالای کمد قطره قطره خون قرمز خود را روی لباسهای ابریشمی زیبای زن که آنجا آویزان بود میریزد.
مرد فریاد زد: «حالا نوبت توست، بانوی من!» و او را کشان کشان از سرسرا به طرف زیر زمین برد، تا اینکه در مقابل آن در وحشتناک قرار گرفتند. ریش آبی فقط با چشمان غضبناکش به در نگاه کرد و در به روی او باز شد. اسکلت تمام زنهای سابق او آنجا بود.
ریش آبي غزيد: «حالا نوبت توست!» اما زن جوان به چارچوب در چسبیده بود و جلو نمیآمد. او برای جانش امان میخواست و میگفت: «خواهش میکنم اجازه بده خودم را برای مرگ آماده کنم. فقط یک ربع به من وقت بده تا از خدا طلب بخشش کنم و بعد جانم را بگیر.»
مرد غرید: «خیلی خب... فقط یک ربع وقت داری، برو آماده شو!»
زن به سرعت از پله ها بالا دوید و خواهرانش را در برج و باروی قصر به دیده بانی گماشت. بعد زانو زد و شروع کرد به دعا خواندن. سپس خواهرانش را صدا زد.
«خواهرها، خواهرها! برادرهامان دارند میآیند؟»
«ما هیچ چیز نمیبینیم، هیچ چیزی در این دشت پهناور نمیبینیم.»
زن جوان هر چند دقیقه یک بار به طرف باروها فریاد میزد: «خواهرها، خواهرها! برادرهامان دارند میآیند؟»
«ما گردباد میبینیم. توفانی از غبار در دوردستها.»
در همان حال ریش آبی غرید و به سوی زنش فریاد زد که به زیر زمین بیاید تا او سرش را از بدن جدا کند.
زن جوان دوباره فریاد زد: «خواهرها، خواهرها! برادرهامان دارند میآیند؟»
ریش آبی دوباره فریاد زد و زنش را صدا کرد و شروع کرد از پلههای سنگی قصر بالا آمدن.
خواهرها فریاد زدند: «بله، بله، آنها را میبینیم! برادرهامان اینجا هستند. همین الان وارد قصر شدند.»
ریش آبی وارد سرسرا شد و به طرف اتاق زنش یورش برد و گفت: «دارم میآیم که بگیرمت!» گامهای او سنگین بود. سنگهای سرسرا زیر پایش سست میشد و خاک و شن به اطراف میپراکند.
اما همین که ریش آبی با دستهای گشوده وارد اتاق زن جوان شد تا او را بگیرد، برادرهای زن سوار بر اسب به سرسرای قصر هجوم آوردند و وارد اتاق زن شدند، ریش آبی را از قصر بیرون انداختند و با شمشیر به جانش افتادند. آنگاه شلاقش زدند و او را روی زمین انداختند و سرانجام کشتند و خون و لاشهاش را برای لاشخورها گذاشتند.
- کتاب: زنانی که با گرگ ها می دوند
- نویسنده: کلاریسا پینکولا اِستِس
- ترجمه: سیمین موحد
- نشر: پیکان
بخش اول تفسیر داستان ریش آبی
بخش دوم تفسیر داستان ریش آبی
بخش سوم تفسیر داستان ریش آبی
بخش چهارم تفسیر داستان ریش آبی
بخش پنجم تفسیر داستان ریش آبی
بخش ششم تفسیر داستان ریش آبی
بخش هفتم تفسیر داستان ریش آبی
بخش هشتم تفسیر داستان ریش آبی