به آن، ندایی بیدار باش می‌دهد...

در اتومبیل خودم در مسیر منزلِ دوستی، برای آوردن فرزند چهار ساله‌ام نشسته بودم که چراغِ قرمزِ توقف را در فاصله‌ای دورتر مشاهده کردم: اتومبیل‌هایی در جاده ایستاده بودند. به ساعت نگاه کردم متوجه شدم ۱۰، شاید هم پانزده دقیقه برای برداشتن جِی تأخیر خواهم داشت. گوشی همراه من نیز در منزل جا مانده بود. هنوز لباس کار بر تن داشتم و آن روز صبح چون دیر بیدار شده بودم، دوش نگرفته بودم و تمام روز نیز سردرد خفیفی داشتم، و به هیچ عنوان زمانی هم برای نوشیدن هشت لیوان آب پیدا نکرده بودم، دهانم خشک شده بود.
چند ماه قبل به سر کار برگشته بودم، اما یک اشتباه بزرگ مرتکب شدم: برنامه‌ی کارم را تحمل کرده بودم، با این اعتماد به نفس که می‌توانم آن را به طور کامل انجام دهم. آن روز مشاهده‌ی چراغ قرمز جاده در جلوی خودم چیزی را در من برانگیخت. دچار تپش قلب شدم، چشمم سیاهی رفت و احساس ضعف کردم. تصاویر تصادف اتومبیل یا بیهوشی بر اثر در رفتن چرخ از ذهنم گذشت، بنابراین اتومبیل را به داخل چمن حاشیه جاده راندم.
اضطراب طاقت فرسایی را تحمل می‌کردم. فهمیدم باید تغییراتی اساسی در زندگی خودم ایجاد کنم.
خیلی ساده بود: سعی می‌کردم خیلی بیشتر خودم را با اوضاع مطابقت دهم و آسیب زیادی را که ممکن بود به من و خانواده‌ام وارد شود، مشاهده نکرده بودم. در نظم زندگی‌ای که برقرار کرده بودم برای ارتباط با فرزندانم به سادگی وقت کافی به وجود نمی آمد.
یک روز یکشنبه کمی بعد از تجربه‌ی دوباره‌ی همان اضطراب، با چشمانی بسته در کلیسا نشسته بودم، بچه‌ها سرجایشان وول می‌خوردند. شروع به تمرکز بر تنفس خود کردم، دم...بازدم...دم...بازدم؛ متوجه شدم احساس سکوت و آرامش می‌کنم. مکث کردم و دوباره به تنفس خودم گوش دادم.
وقتی از کلیسا به خانه بازگشتم متوجه شدم که واقعاً میل ندارم به فهرست کارهایی که باید انجام شود، رسیدگی کنم، فقط میخواستم با فرزندانم و بروس (شوهرم) باشم. به حیاط رفتم و‌ روی دیوار سنگی نشستم. تقریباً بیست دقیقه فقط بچه‌ها را تماشا می‌کردم که از ترامپولین می‌پریدند. داخل خانه رفتم تا آشپزخانه را کمی مرتب کنم و متوجه شدم حرکت من آهسته‌تر شده است. من واقعاً تصمیم گرفتم از این روند و زمانِ بودن در منزل لذت ببرم.
تصمیم گرفتم هنگام رفت و آمد به کار و بازگشت از آن سعی کنم همان احساس آرامش را داشته باشم. دستگاه تلفن همراه را کنار گذاشتم و صدای آن را خاموش کردم و برنامه ریزی روزانه را رها کردم، یک صندلی در قطار پیدا و شروع به استنشاق کردم، دم...بازدم....دم...بازدم. دوباره آن احساس آرامش داخلی به وجود آمد. با خودم فکر کردم «اگر تا حالا فهمیده بودم این احساس چقدر خوب است، زودتر از زمان مادر شدن شروع کرده بودم!»

بخشی از کتاب "مادرها هم نیاز به استراحت دارند"
تالیف از سوزان کالاهان - آن نولن - کاترین شومان و ترجمه از غلامحسین سدیر عابدینی